اون شب دلش جمکران بود و جسمش کنار ضریح یار امام زمان دعای توسل را زمزمه می کرد.همه ش به این فکر می کرد که الان آقا کجاست؟وقتی مداح شروع کرد از آقا خوندن بلند بلند گریه می کرد.همه ی وجودش لبریز از نیاز بود.حس خوبی داشت.دنیا را فراموش کرده بود.فقط آرزو می کردکه یه جوری شه بتونه بره جمکران... ماهها از اون زمان گذشت و اون لطف آقا را بارها توی زندگیش دید.لحظه به لحظه بیشتر دلتنگ آقاش می شد اینقدر که به همه التماس می کرد همراهیش کنن تا بتونه بره جمکران...مخصوصا اون مدتی که فقط 200 کیلومتر تا جمکران فاصله داشت وحس می کرد بهترین فرصته .از همه می خواست تا همسفرش بشن.آخه تنها اجازه رفتن نداشت... توی تمام اون مدتی که اونجا بود فقط یه روز شد که از خواسته ش حرفی نزد.فردای اون روز کسایی پیدا شدن و بهش گفتن اگه دیروز گفته بودی همسفرت می شدیم و با این حرف حسرت را تو دلش نشوندن....اشک از گوشه ی جشمش روانه شد.آروم گفت یعنی اینقدر نا لایق بودم که تو این همه مدت فقط یه دیروز باید ساکت می موندم و از جمکران نمی گفتم؟ همه متوجه حالش شدن.هر کسی یه جوری آرومش می کرد.یکی می گفت انشالا دفعه ی دیگه که اومدی حتما می بریمت.یکی می گفت همینجا هم نماز بخونی قبوله.یکی می گفت همینکه دلت اونجاس کفایت می کنه و..... اون شب غمگینتر از همیشه به خواب رفت.صبح با صدای مببایل بیدار شد.یک پیام واسش اومده بود.. پیاما خوند.یک نفر از 700 کیلومتر اون طرفتر نوشته بود: سلام عزیزم.دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم با هم جمکرانیم.تو وضو گرفتی و رفتی تو مسجد... بد جوری متوسل شده بودی..الان کجایی؟ بازم اشک چشماش را گرفت...یاد حرفی که دیروز شنیده بود افتاد:همینکه دلت اونجاس کفایت می کنه .
نوشته شده در چهارشنبه 87 مرداد 23ساعت
2:56 عصر توسط الف| نظرات شما () |